—> از جون مرغ تا شیر آدمی زاد <—

جون مرغ تا شیر آدمی زاد

—> از جون مرغ تا شیر آدمی زاد <—

جون مرغ تا شیر آدمی زاد

٭ حالا حکایت قندون و سانحه ای به نام سکوت!

محل شروع: توی یه ذهن شلوغ...درست وسط چهارراه تقاطع خیابون ولیعصر و Jamboree!
زمان شروع: ساعت 00:00 ظهر! وقتی که همه دارن تو سر و مغز هم میزنن!
حالت شروع: انتظار، دلتنگی، کلافگی، دلشورگی، سرو صدا، بوق کامیون، تصادف، فریاد...اصلا همه چی!!


من: اه کجا بودی بابا ؟! دلم برات یه ذره شده بود...خیلی دوستت داشتم این مدت که نبودی!
گل آفتاب گردون: راست میگی؟ چه خوب!
من: آره بابا ...هر جا میرفتم با تو بودم! هر چیز قشنگی میدیدم از پشت چشمهای تو میدیدم!
گل آفتاب گردون: یعنی انقدر منو میشناسی!؟
من: دوست داشتن چه ربطی به شناختن داره!؟بعدشم کی گفته من تورو میشناسم! من هیچ وقت نمیخوام که تورو کامل بشناسم! اگر هم بخوام نمیتونم که کامل بشناسم!
گل آفتاب گردون: چرا نمیتونی؟ چرا نمیخوای؟
من: نمیتونم چون تو، تو هستی... نمیخوام چون من، من هستم!
گل آفتاب گردون: یعنی چی؟
من: یعنی نه تو آدم آسونی هستی نه من میتونم تحمل کنم و ببینم که تو برام آسون شدی!
گل آفتاب گردون: مگه من معما هستم!؟
من: امم..... یه جورایی... منتاها قشنگترین معمای دنیا!
گل آفتاب گردون: من نه معما هستم نه میخوام حل بشم!
من: نه من نمیخوام حلت کنم! من فقط میخوام تماشات کنم! میخوام از وجود داشتنت لذت ببرم!
گل آفتاب گردون: یعنی من پیچیده هستم!
من: نه!
گل آفتاب گردون: پس یعنی ساده هستم؟
من: نه تو انقدر ساده ای که همیشه میخوام باهات حرف بزنم انقدر هم پیچیده که هیچ وقت حوصلم سر نمیره!
گل آفتاب گردون: اینا که متناقضه!
من: ای بابا!... چجوری بگم آخه! اصلا بزار اینجوری بگم ...شما منو دوست داری یا نه؟
گل آفتاب گردون: خوب معلومه! خیلی هم دارم!
من: شما میدونی من یه دنیا دوست دارم یا نه؟
گل آفتاب گردون: آره خوب مطمئنم!
من: همین کافیه! حالا من یه چیزی گفتم شما نشنیده بگیر...بقیشو فراموش کن...
گل آفتاب گردون: پس حالا نوبت منه که یه چیزی بگم!
من: بفرمایین...
گل آفتاب گردون: منم دلم برات یه ذره شده بود!
من: یعنی تو هم جا میرفتی با من بودی! هر چیز قشنگی میدیدی از پشت چشمهای من میدیدی!
گل آفتاب گردون: ببین شروع نکن!... منو دوست داری یا نه؟
من: اندازه یه دنیا!
گل آفتاب گردون: میدونی منم اندازه یه دنیا دوست دارم یا نه؟
من: بعله بعله...
گل آفتاب گردون: پس چرا وقتی منو دیدی بغلم نکردی؟
من: چون میخواستم اول تماشات کنم!
گل آفتاب گردون: پس هر وقت تماشا کردنت تموم شد بهم بگو که بپرم تو بغل....
من: ...(خیلی آروم) چی گفتی؟
گل آفتاب گردون: ....
من: (خیلی آرومتر) چیزی گفتی؟
گل آفتاب گردون: چیزی نگفتم... چه خوبه که نزدیکی!

محل اتمام: توی یه دشت خلوت!...پر از گلهای قشنگ ولی نه به قشنگی گل آفتاب گردون!
زمان اتمام: ساعت 24:61 شب! وقتی که همه خوابن و من دارم از تنها بودن با گل آفتاب گردون لذت میبرم!
حالت اتمام: احساس... تماشا... و سکوتی که هر از چند کاه با صدای آروم یک لبخندی ریز و نزدیک شکسته میشه!

پووووووول

فرض کن تو زندگیت همه چی داری !
پول و مال و منال و مکنت یه طرف...
دوست و رفیقو آشنا و فامیل این یکی طرف...
عشق و عاشق و معشوق هم اون یکی طرف...
حال و حول و عرق و رقص و کسشعر هم همین وسط...

آآی پول خرج خودتو رفیقات میکنی که بیا و ببین!
آی با رفیقات میشینین و صبح تا شب میزنین و میگین و میخندین!
آی عشق میورزی و عشق پیشه میکنی که بیا و ببین!

بعد یهو به خودت میای و میبینی هنوز هیچی نداری!
نه تنها تو هیچی نداری بلکه رفقات هم هیچی ندارن...

اونوقت تنها چیزی که میخوای بدونی اینه که آیا دوستات هم وقتی این فرضو میکنن مثل تو فکر میکنن یا نه!؟

*بهم میگی دیگه منو نمیخوای...
بهم میگی دیگه بهم اهمیت نمیدی...
بهم میگی دیگه قلبت برای من جایی نداره...
بهم میگی دیگه بهم نیازی نداری...
ولی من میدونم که اینا همش دروغه...
وگرنه چطور نصفه شب وقتی تنها توی تختت دراز کشیدی بهم زنگ میزنی و بهم میگی که دیگه هیچ وقت بهم فکر نمیکنی!

ببین! تو فقط داری خودتو تلف میکنی!
از تمام حرکاتت معلومه...به هیچ وجه نمیتونی قلب آتیش گرفتت رو ازم پنهان کنی!

ببین! این یه چیزیه که لازم نیست حتما بگی!
اینو میشه از توی اشکهات خوند...مثل یه بطری شیشه ای میتونم داخلتو نیگاه کنم...

حالا دیگه آزادیتو بدست آوردی...تمام وقتت دیگه مال خودته...
دیگه تصور میکنی که همه چیت ردیفه...تو آینه هم به خودت لیخند میزنی...

ولی ببین... خندت نمیتونه غصه هاتو پنهون کنه...

چرا تکلیفتو روشن نمیکنی؟ چرا نمیای رو راست بهم بگی که حتا یه روز دیگه هم نمیتونی بدون من زندگی کنی؟
تو که میدونی من توی خونتم...تو که میدونی بهم معتادی...

ببین! تو فقط داری خودتو تلف میکنی!
اصلا هم اهمیت نداره که چی میگی...

بازم اگر دوباره آخر شب بهم زنگ بزنی و بگی که بدون من راحت تری٬ میدونم که اونجا تو تختت تنها دراز کشیدی...
ببین عزیزم من میدونم که تو بدون من نمیتونی زندگی کنی!!!!!

برای اولین حرف

شکسپیر:

اگه عاشقه کسی شدی،

بهش نچسب، بزار بره

اگه برگشت که ماله توئه

اگر برنگشت، سم که داری، خودتو بکش