—> از جون مرغ تا شیر آدمی زاد <—

جون مرغ تا شیر آدمی زاد

—> از جون مرغ تا شیر آدمی زاد <—

جون مرغ تا شیر آدمی زاد

دهتوووور

میگویم دکتر جان من از هیچ چیز لذت نمیبرم...
از درس خواندن...از نوشتن...از دوست داشتن...از دوست داشته شدن...میگویم دکتر جان هیچ چیز این دنیا برای من لذت بخش نیست...
میگویم...برایش از همه ی ناگفتنی ها میگویم...صورتش در هم میرود...خنده ام میگیرد...می خندم...میگوید قورت میدهی بغض را؟
میخندم...
دست هایم را تکان میدهم در هوا...نفسم میگیرد...سردم میشود...
میگوید نزدیک تر بنشین...
صورتش در هم میرود...
میگویم برایش از خیلی چیزها...صورتش در هم میرود....
خنده ام میگیرد...میگوید قورت نده آن بغض بی صاحب را...
خنده ام میگیرد...
میگویم از مرگ میترسم...میگویم شب ها کابوس میبینم...میگویم با گذشته ام در گیرم...میگویم دیوانه ی آینده شده ام...میگویم اگرهمه چیز خرا ب شود...میگویم انگار همه مان داریم با هم ذوب میشویم....برایش میگویم از آنچه که گذشت...
برایش میگویم..و باورم نمیشود که تمان آنچه که گفتم را در این همه سال به دوش کشیده ام...برایش میگویم و باورم نمیشود بار همه خواسته ها و نخواسته های دیگران را به دوش میکشم....
میگویم دوستت دارم دکتر جان! دوست داشتنی هستی...
میگوید دخترک فوق العاده مواظب خودت باش...لبخند کشداری روی صورتم می اید...
خنده ام میگیرد!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد